ناگفته هایی از زندگی و شخصیت شهید جعفری در گفت و گو با حجت الاسلام و المسلمین حاج سید مصطفی حسینی، رئیس ستاد عتبات عالیات استان کرمانشاه.

درآمد
«شهید جعفری به یک معنا فهم و درکش از سن و عمرش به مراتب بالاتر بود. بعدها هم که عقلش از عملش بالاتر بود. همان طور که امام راجع به شهید رجایی فرمود عقل شهید رجایی از عملش به مراتب بالاتر است، شهید جعفری هم مصداق همین امر بود. شهید جعفری انسانی عجیب بود.»
نگاه حجت الاسلام و المسلمین حاج سید مصطفی حسینی، رئیس ستاد عتبات عالیات استان کرمانشاه، به شهید جعفری نگاهی است ژرف و زیبا که شرح مبسوط آن را در مصاحبه پیش رو (که به کوشش فاطمه شیرازی سامان یافته) می خوانید:

شهید جعفری را اولین بار از کجا به یاد می آورید؟

کلام خود را با یک روایت از پیغمبراکرم(ص) آغاز می کنم که از خداوند منان هم مسألت دارم که این روایت، نصب العین همه باشد، چه آن هایی که در پست های حساس مملکتی هستند، چه افرادی مثل ما که کاره ای نیستند، اما همه ما مدیون شهدا، خون شهدا و ایثار و فداکاری های شهدا هستیم. پیغمبر اسلام فرمود: «ویلٌ لمن کان شفعائه خصمائه» وای به حال انسان ها، ملت و آن قومی که شفاعت کنندگان آن ها دشمنان شان بشوند. فردای قیامت چند دسته شفاعت می کنند؛ سیدالشهدا(ع) شافی است، ائمه معصومین- صلوات الله علیهم اجمعین- هم شافی هستند. پغیمبر اکرم(ص) شافی است، حضر زهرا- سلام الله علیها- شافی است. این ها همه شفاعت کننده هستند، به این بزرگواران اضافه کنید؛ شهدا نیز شفاعت کننده هستند. حتی جنینی که سقط می شود فردا امکان شفاعت دارد، مسجد شافی است، قرآن شافی است، عالم شافی است عالم مهذب و مجتهد این ها شفاعت کننده اند، حالا این ها فردای قیامت بیایند دشمن انسان بشوند. «ویل لمن کان شفعائه خصمائه» وای بر حال کسانی که فردای قیامت شفاعت کنندگان شان خصم و دشمن شان باشند. اگر در مسیر شهدا نباشیم، اگر هم سو با شهدا نباشیم، اگر خدای نکرده از راه و رسم شهدا عدول کنیم و توجه کافی نداشته باشیم، آن ها یقیناً فردای قیامت به جای این که از ما شفاعت کنند، خصم ما خواهند شد. اگر حرمت مسجد را، حرمت عالم را، حرمت قرآن را، رعایت حق و حقوق آن ها را نکنیم فردای قیامت خصم ما می شوند. لذا بارها عرض کرده ام، چه در مجالس عمومی و چه در منبر و چه در محافل خصوصی بین دوستان، حرف زدن از شهید کار آسانی نیست، کار هر کسی نیست، باید سنخیت باشد، کسی که از شهید و شاهد صحبت می کند، یک تناسبی، یک سنخیتی، یک هم سویی باید داشته باشد، لذا هر چه مقام شهید بالاتر و والاتر باشد، صحبت کردن سخت تر می شود، اظهار نظر دشوارتر می شود. گرچه درجه همه شهدا عالی است، متعالی است؛ همه آن عزیزان «عندربهم یرزقون» هستند: «و لا تحسبن االذین قتلوا فی سبیل الله اموتاً بل احیاءٌ عند ربهم یرزقون.» کسانی را که متنعم به نعمت الهی اند و خداوند آن را مدح فرموده، هر کسی نمی تواند راجع به آن ها صحبتی کند. باید سنخیت و تناسبی بین این باشد. آن ها زنده اند، مرده نیستند. القصه، بحث در خصوص شهید جعفری را با این عبارت شروع می کنم که اگر شهید بهشتی در پهنه کشور شهید مظلوم بود، شهید جعفری هم در کرمانشاه شهید مظلوم بود و هست.

به چه دلیل؟

برای این که قدر و منزلت شهید جعفری را ما نفهمیدیم و ندانستیم. متأسفانه یک عده ناخودآگاه نگذاشتند آن منزلت و عظمت شهید برای همه مشخص بشود و یک عده هم- پناه به خدا می بریم - از روی اغرض دیگر؛ که بماند... شهید جعفری الگوی خوبی برای جوانان و نسل دوم و سومی ها بود، پس همان طور که شهید بهشتی در کشور یک شهید مظلوم بود، ایشان نیز شهید مظلوم استان ما بود. همان طور که شهید بهشتی یک ملت بود، شهید جعفری یک ملت بود برای استان ما خیلی خصوصیت های بارزی را که در شهید بهشتی بود، در شهید جعفری هم- البته در مرتبه نازل تری- می بینیم.
آشنایی بنده با سردار بزرگوار شهید مظلوم جعفری به سال 1354 برمی گردد؛ در همین کرمانشاه. سال 1353 وارد حوزه شدم، 1354 تقریباً اوایل 1355 با شهید جعفری در بعضی جلسات مذهبی آشنا شدم. آن زمان شهید جعفری تقریباً برای خودش جوانی بود، ما آن زمان شانزده، هفده ساله بودیم. ایشان شاید، سه چهار سال از ما بزرگ تر بود.

ایشان دقیقاً متولد 1331 بود.

و ما نیز متولد 1336 هستیم. پس ما که شانزده ساله بودیم، ایشان تقریباً بیست و یک ساله بود اما شهی جعفری از همان زمان روح پرشوری داشت. شهید جعفری با نشاط، پرتلاش، پویا و به تمام معنا دنبال کسب دانش و علم بود. خیلی عجیب تلاش می کرد که کسب علم کند و انصافاً در کلاس هایی که شهید جعفری داشت به تمام معنا هرچه در ان کلاس ها گفته می شد می گرفت و مطالعات خیلی عجیبی داشت.

در مقام تلمذ.

بله، در مقام تلمذ و یادگیری و بهره گیری و استفاده از چیزی که می آموخت.

به یک معنا می فرمایید که شهید جعفری خوب می آموخت و خوب عمل می کرد و در آن سن کم، هم عالم بود و هم عامل.

شهید جعفری به یک معنا فهم و درکش از سن و عمرش به مراتب بالاتر بود. بعدها هم که عقلش از عملش بالاتر بود. همان طور که امام راجع به شهید رجایی فرمود عقل شهید رجایی از علمش به مراتب بالاتر است، شهید جعفری هم مصداق همین امر بود. شهید جعفری انسانی عجیب بود. از سال 1354 که افتخار آشنایی با ایشان را داشتیم، دیگر تا سال 1356 کمابیش مرتبط بودیم. بدون اغراق و با کمال اطمینان می توانم اذعان کنم که انقلاب، حرکت های انقلابی و پیشبرد اهداف حضرت امام در استان ما و حتی کردستان مدیون شهید جعفری است. حرکت های برادران اهل سنت در کردستان، شاید به یک معنا مدیون روح بلند شهید جعفری است.

ایشان چگونه توانسته بود با برادران اهل سنت ارتباط برقرار کند.

همان طور که عرض کردم شهید جعفری عقلش از عملش بالاتر بود، اطلاع و آگاهی علمی هم کسب کرده بود، تلمذ کرده بود و چون روح سرشاری داشت فقط به استان کرمانشاه اکتفا نمی کرد؛ به استان ایلام، استان لرستان، استان کردستان، استان کرمانشاه و گاهی هم استان همدان برای سخنرانی ها می رفت.

در چه محیط هایی؟

بیشتر در محیط های دانشگاهی و دانش آموزی نسل جوان را خیلی خوب می شناخت و خیلی هم عالی باآن ها ارتباط برقرار می کرد، چون خود شهید جعفری هم از نظر ظاهری خیلی خوش چهره بود و هم خوش کلام و خوش بیان بود و هم به مسائل روز و مسائل مبتلا به نسل جوان آگاه بود، لذا با زبان جوانان صحبت می کرد. اما با این جاذبه ها،عشق و محبت میان سالان و پیرها را هم به خود جلب می کرد. مسن تر از خود را هم به تمام معنا شیفته روحیات و اخلاقش می کرد، لذا شهید جعفری در سال 1356 که دیگر مقدمات انقلاب داشت فراهم می شد، در راهپیمایی ها، در تظاهرات، در هماهنگ کردن روحیات استان و نیز هماهنگ کردن نیروهای انقلابی و منسجم کردن آن ها و رساندن این پتانسیل های بالقوه به فعلیت، خیلی تلاش می کرد. خصلت عجیبی که در شهید جعفری به تمام معنا می توان دید و متأسفانه الان کمتر شاهد ان هستیم و شاید یکی از آفت های جامعه ما باشد، این بود که شهید جعفری هیچ وقت خستگی نداشت، انجام کارهای فرهنگی دینی و انقلابی، شب و روز در اولویت برنامه هایش بود. اصلاً این جوان خسته نمی شد. زمان برایش معنا نداشت؛ در هر لحظه؛ شب، روز، صبح، عصر، فقط و فقط ان چه برایش مهم بود، هدف و رسیدن به هدف بود، منتها با یک معنا؛ برخلاف آن هایی که می گفتند هدف وسیله را توجیه می کند، ایشان از راه درست و صحیح وارد می شد. این یک مسأله و خصیصه شهید جعفری بود که خستگی ناپذیر بود. خصیصه دوم شهید جعفری این بود که چون روحش بلند بود. کارهای بزرگی انجام می داد. الان مثلاً بعضی ها می گویند این کار در شأن ما نیست با این که بر فرض اگر جایگاه طرف بزرگ و مهم است، کار کوچگ انجام نمی دهد از آن طرف هم گاهی اگر جایگاه طرف کوچک است، کار بزرگ انجام نمی دهد و می گوید من در آن حد نیستم. اما شهید جعفری گاهی با آقایان علمای بزرگ شهر طوری سخن می گفت که انگار خودش از نظر سنی و فکری و عقلی چیزی از آن ها کم ندارد.

از تحصیلات حوزوی شهید جعفری هم برای ما بگویید.

شهید جعفری تحصیلات حوزوی را شاید به صورت متفرق و پراکنده خوانده بود، نه به عنوان این که به طور سیستماتیک طلبه و در حوزه باشد، اما در کنار دروس جدید و مدرسه، دروس ادبیات عرب و جامعه المقدمات و فقه را هم تا حدی خوانده بود و همان طور که عرض کردم هرچه می خواند گیرایی اش قویتر می شد.

در واقع بر موضوعات اشراف بشتری پیدا می کرد و اثرات آن رد کلام و بیان و سخنان نمودار می شد.

بدون تعصب بگویم، شاید تمام اطلاعیه هایی که توسط علمای شهر از شهید اشرفی اصفهانی و آیت الله جلیلی گرفته تا آیت الله شهید حاج آقا بهاء الدین عراقی، مرحوم حاج آقا مجتبی حاج آخوند، آیت الله کاظمی، اقای عبدللهی، آقای حجتی هرسینی و مرحوم آقای سید جواد خرمشاهی امضا می شد، تک تک این هارا شهید جعفری شبانه می رفت در منزل شان و از آن ها امضا می گرفت.

اعلامیه هایی که به طور پیاپی و در حمایت از حضرت امام(ره) و تقویت نهضت و محکوم کردن رژیم منحوس شاهنشاهی صادر می شد.

بله. یادم است یک شب که شهید جعفری می خواست از یکی از آقایان امضا بگیرد، بنده نیز خدمت شهید بودم. آن شب دقیقاً بعد از نماز عشاء که آن بنده خدا آمد منزل، تا نزدیک صبح که همان بنده خدا می خواست برود و نماز جماعت صبح را بخواند، ما پشت در خانه آن آقا بودیم، اخرش هم که امضا نکرد. بعضی وقت ها نیز می رفت خدمت برخی بزرگان و خدمت شان بودیم تا مثلاً امضاهایی بگیریم، می گفتند ابتدا باید بروید و مثلاً آقای جلیلی امضا کنند. بعد بیاورند ما امضا کنیم. گاهی پنج تا شش بار باید از جلوی بیت این آقا تا جلوی بیت آن عالم محترم دیگر رفت و آمد می کردیم تا یک امضا جمع شود برای تجمع، راهپیمایی، محکوم کردن و مخالفت کردن با رژیم منحوس گذشته. یعنی آقا سعید جعفری، انصافاً در پیگیری مسائل انقلاب پشتگار عجیبی داشت و نکته جالب توجه این بود که مرتبط بود با نجف اشرف...

چه زمانی؟

زمانی که حضرت امام در نجف اشرف بودند.

از چه طریقی؟

واقعاً نمی دانم. الان هرچه فکر می کنم به چه وسیله ای ایشان مرتبط بود، یادم نمی آید،از زمانی که امام از نجف رفتند به پاریس، تمام اخبار را حالا شاید از طریق انقلابیون دیگر و کسانی که تهران بودند می گرفت یا از طریق قم به دست می آورد، هر واقعه ای که می خواست انجام بشود، ما می دیدم آقاسعید بر آن اشراف دارد. به قول معروف گاهی وقت ها هم از اتفاقات جلوتر بود. مثلاً می گفت چند روز آینده این مسأله پیش می آید. حالا این ها از ذکاوتش بود یا از سوادش بماند، اقا سعید کلاً یک نبوغ عجیبی داشت. خدا شاهد است الان که حدود سی و سه سال از انقلاب می گذرد و از آن تاریخ شاید حدود سی و پنج سال بگذرد، من در این مدت کم دیدم افرادی را که این طور دارای نبوغ و آگاهی نسبت به مسائل باشند. یادم نمی رود هنوز قضایای بنی صدر و مخالفت او با روحانیت و آیت الله شهید بهشتی و مقام معظم رهبری علنی نشده بود که شهید جعفری تعداد هفت، هشت نفر از روحانیون جوان و خود بنده را جمع کرد، ما آمدیم در مسجد موسی بن جعفر(ع) و طبق معمول بعد ازظهرهای جمعه، آن جا مسائل سیاسی را برای ما تحلیل کرد. تحلیل سیاسی شهید جعفری راجع به مسائل حال و اینده بود. هنوز هیچ کس خبر نداشت از قضایای پشت پرده بنی صدر، هنوز بی صدر رئیس جمهور و مورد نظر خیلی از بزرگان بود اما آقا سعید، ایشان را به عنوان یک آدم فاسد، آدمی که در آینده وجودش برای اسلام، روحانیت و نظم خطر دارد، معرفی میکرد.

یعنی می خواهید بفرمایید که ایشان معلم سیاسی شما هفت، هشت نفر طلبه بود؟

بله، به یک معنا مسائل را برای ما تحلیل می کرد.
ابتدا یک جلسه در مسجد معتضدی گذاشت که از نخبگان، بزرگان، دانشگاهیان و حوزوی ها دعوت و برای شان سخنرانی می کرد و مسائل سیاسی را تحلیل می کرد و انصافاً هم قدرت و قوه تخیلش بالا بود. هم بیانش رسا بود، هم قوه تحلیل سیاسی اش بالا بود. اگر شما دقت کرده باشید، اولین مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در کشور تشکیل شد، سپاه کرمانشاه بود. من در مدرسه آیت الله بروجردی- رحمت الله علیه- بودم، دیدم آقا سعید دارد در راهرو صدا می زند: آسید مصطفی! آسیدمصطفی! گفتم چیست؟ گفت بیا برویم طرف سراب خضر زنده، آن زمان پادگان شهید محمد منتظری هنوز نامگذرای نشده بود و به عنوان سراب خضر زنده و سراب الیاس معروف بود.

به شهر نزدیک است؟

تقریباً حدود سی و پنج کیلومتر با کرمانشاه فاصله دارد و الان هم یک پادگان آموزشی است. یک ماشین شورلت آمریکایی با بیوک کرم رنگ متعلق به همدانیان رئیس ساواک وقت کرمانشاه که معدومش کردند هم زیر پای دوستان بود. هنوز ده، پانزده روز از پیروزی انقلاب نگذشته بود. من نشستم و خیلی هم برایم مهم بود، چون تا آن وقت اصلاً سوار چنین ماشین هایی نشده بودم. ماشین شورلت آمریکایی شش سیلندر هم اصلا ندیده بودیم. خیلی شیک بود! گفتم آقا سید! کجا؟ گفت می خواهیم برویم سپاه تشکیل بدهیم. گفتم سپاه چیست؟ گفت امام فرموده نهادی به نام سپاه پاسداران را تشکیل بدهید. خلاصه رفتیم در خضر زنده، کسانی را که از این دنیا رفته اند خدا رحمت کند و کسانی را هم که هستند خداوند عمر با عزت به ان ها بدهد، هشت نفر سپاه استان را تشکیل دادند که در رأس آن شهید سعید جعفری بود، خدابیامرز حسین صامت بود، آقایی به نام حسینی فر بود، آقای دیگری به نام سلطانی بود، به اضافه یار محمدی و سید سبحانی، خلاصه این هفت، هشت نفر سپاه این جا را تشکیل دادند و ما را هم به عنوان مسئول تبلیغات انتخاب کردند. ماجرای تشکیل سپاه استان کرمانشاه- یعنی اولین سپاه به وجود آمده در کشور- این بود. شاید در جای دیگری هنوز سپاه به این معنا نبود. می خواهم بگویم آقا سعید جلوتر از زمان خودش حرکت میکرد.

در واقع شما دارید به لایه هایی از شخصیت شهید اشاره می کنید که همانا خصلت پیشگیری و دوراندیشی ایشان بود.

هر وقت حضرت امام یک اشاره می کردند ایشان سریعاً می گرفت و آن را عملیاتی می کرد. همان نکته هایی که امام اشاره می کردند، باعث پیشبرد وقایع انقلاب شد و حیات انقلاب را تضمین کرد، شهید جعفری آن قدر زیرک و دقیق بود که هر جمله ای امام می فرمود، سریعاً می گرفت و آن را به اجرا می رساند. با جرأت می توانم بگویم هنوز در هیچ جای کشور سپاه تشکیل نشده بود که شهید جعفری آن جمع را در خضر زنده جمع کرد که بعد از مدتی- خدا رحمتش کند- شهید جهاندار زرافشان و مهندس پولکی که در کانادا دانشجو بود، آمدند این جا و به ما پیوستند. آقای مهندس پولکی در مسکن و شهرسازی بود و الان بازنشسته شده. ایشان از کانادا آمد آن جا و به عنوان همکار ما در امر تبلیغات مشغول شد. بعد هم تعداد دیگری آمدند که خیلی از آن ها شهید شدند. شهیدان زنگنه، رحمت الله نوروزی، جهاندار زرافشان، شهید سوری، همه این ها آمدند و دیگر به تدریج سپاه تشکیل شد، خدا رحمت کند بعد از آن هم سردار شهید محمد بروجردی آمدند و ساختمان ساواک را، که به الان ستاد ناحیه کرمانشاه مستقر است، دور همین میدان فعلی سپاه، گرفتند و رسماً به عنوان مسئول منطقه ای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به کار شدند.
البته قبل از این که شهید بروجردی بیایند، آقا سعید ساختمان ساواک را به پادگان آموزشی تبدیل کرده بود، شهید شعبانی و خیلی از شهدا و بزرگانی که الان در بین ما نیستند دور ایشان جمع شدند. یادم نمی رود،اولین باری که میخواستند حقوق بدهند تعدادی از این عزیزان به حالت قهر رفتند در فضای چمن ساختمان ساواک سابق که تحویل سپاه پاسداران آن زمان شده بود نشستند، و می گفتند اگر به ما پیشنهاد حقوق بدهید از سپاه می رویم.

یعنی تا این حد خالصانه کار می کردند.

بله و در رأس آن ها شهید جعفری بود که روح عجیبی داشت و به تمام معنی یک جوان متعصب متدین معتقد بود. الان چند خاطره جالب از شهید جعفری یادم هست. زمان رژیم ستم شاهی، همدانیان رئیس ساواک کرمانشاه بود. منزل ما همان منزل آیت الله آشیخ هادی جلیلی بود، آن روزها موقعیت مرحوم آیت الله هادی جلیلی و فرزندشان آیت الله شیخ عبدالجلیل جلیلی، موقعیتی ویژه بود در غرب کشور و انصافاً موقعیت خوبی داشتند، خیلی هم در انقلاب زحمت کشیدند.

هم پدر، هم پسر؟

نه پدرشان که فوت کرده بود منتها پسرشان رئیس حوزه بود، یک اختلاف سلیقه هایی داشت اما در انقلاب خیلی زحمت کشید، در راهپیمایی ها، سخنرانی ها، مبارزه با شاه و این ها خیلی کوشید. باری، ما در منزل مرحوم آشیخ هادی می نشستیم، کنار حسینیه آیت الله جلیلی...

شما آن جا مستأجر بودید؟

آن جا را در اختیار ما و سه نفر از طلبه ها گذاشته بودند و از دواج ما هم همان اتفاق افتاد، ساواک و شهربانی هیچ وقت به خودشان اجازه نمی دادند که به آن ساختمان نزدیک شود، لذا شهید جعفری هر وقت می خواست سینماها و مشروب فروشی ها را آتش بزند، یارانش کوکتل مولوتوف درست می کردند، می آوردند منزل ما که همان منزل مرحوم آشیخ هادی جلیلی بود و ساواک و شهربانی اصلاً به خودشان اجازه نمی دادند به آن نزدیکی بیایند. به دلیل وجود این امنیت، شهید جعفری و دوستانش همیشه برای انجام چنین عملیات هایی از آن جا می رفتند که گاهی ما هم همراه شان بودیم، گاهی هم خودشان تنها می رفتند. یادم است که آن سینما متروپل، سینما رکس که تابستانی بود، سینما دیانا، همه این ها را آتش زدند. یک مشروب فروشی بود دور میدان شهرداری سابق و جهاد سازندگی فعلی که مسجد معتضدی هم آن جاست، سرنبش، یک شب دوتایی با آقای سعید جعفری رفتیم و کوکتل مولوتوف انداختیم و صبح من می خواستم بروم مدرسه آیت الله بروجردی، دیدم مردم جمع شده اند.آنجا به کلی نابود شده بود. یک شب ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب دیدم که در می زنند، اوضاع خیلی به هم ریخته و شمار تظاهرات و راهپیمایی ها و مرگ بر شاه خیلی زیاد شده بود، من با وحشت رفتم دم در گفتم کیست؟ دید آقاسعید آمده و اسلحه دستش است. اسلحه را که دیدم آب در دلم خشک شد. گفتم آقا سعید چه شده؟ گفت رئیس ساواک یا معاونش را زده ایم-الا شک دارم کدام یک را زده بودند- گفت در «صد دستگاه» کمین کردیم، خلاصه او را به رگبار بستیم، حالا کشته یا زخمی شده.
شهید جعفری آن شب آمد منزل ما تا صبح و ظاهراً هم تا غروب روز بعد هم نزد ما بود و سپس رفت. بعد خبری پخش شد، مبنی بر این که رئیس ساواک کرمانشاه- یا معاونش- را «خرابکارها» به گلوله بسته اند که کار همین آقا سعید خودمان بود. رژیم ستمشاهی از روی استیصال عادت داشت فعالیت های آزدیخواهانه مبارزین مسلمان و انقلابی را خرابکاری بخواند.

راستی آن فردی که ترور شد، زنده ماند.

ظاهراً زنده ماند و بعد از انقلاب اعدامش کردند.
یادم است یک بار زمانی که من مسئول تبلیغات سپاه بودم و دفتر تبلیغات رو به روی دفتر آیت الله اشرفی اصفهانی در خیابان زبیر اعظم بود مسائلی پیش آمد و سردار شهید محمد روجردی- رحمت الله علیه- مرا صدا زد و کارم داشت. این را نیز بگویم که با آمدن شهید بروجردی، آقا علی شفیعی به مقر ما امد و آن جا با ما همکار شد. شفیعی خیلی جوان خوب و خوش سیمایی بود و اتفاقاً با شهید بروجردی هم توسط خود شفیعی آشنا شدیم. باری، شهید بروجردی مرا صدا زد و گفت: چند تن از بچه ها، به قول معروف آن طور که باید و شاید، با من همکاری نمی کنند. خبر دارم که این چند نفر به شما علاقه دارند، شما روحانی جوانی هستید، آقا سعید هم به شما علاقه دارد...» خلاصه می خواهم بگوید آقا سعید خیلی به ما علاقه داشت و خیلی با ما مأنوس بود. متقابلاً بنده نیز ایشان را خیلی دوست می داشتم. اصلاً علت این که من معمم شدم با تشویق شهید جعفری بود. آن زمان روحانیت در کرمانشاه کم شمار بودند و فقط تعداد اندکی این جا فعالیت می کردند. بعضی از آقایان هم به سبب برخی مسائل در راهپیمایی ها و تظاهرات ظاهر نمی شدند. آن موقع یک روحانی جوان که می آمد جلوی راهپیمایی و تظاهرات، افراد دیگر با شور و شوق زیادتری جلو می آمدند و به ما می پیوستند. در همین شرایط، درست دو، سه ماه مانده به این که شاه از کشور برود بنده معمم شدم. آیت الله جلیلی، آیت الله شهید حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی، خدا رحمتش کند آقای متانت و مرحوم آقای سید محمود لاری، شب مبارک سیزدهم رجب در مدرسه آیت الله بروجردی(ره) عمامه بر سر ما گذاشتند؛ با این که دو، سه سال بیشتر نبود که من طلبه شده بودم.

به هر حال آن بزرگواران این طور تشخیص داده بودند که شما به شرایط رسیده اید و باید معمم باشید.

شاید نیاز انقلاب و نیاز به حضور یک روحانی در کنار تظاهر کنندگان و مخالفین با نظام خیلی قوت قلب بود، ما هم جوان و پرشور بودیم. آقا سعید هم ما را خیلی تشویق کرد که معمم شدیم و الحمدلله رب العالمین هم خدا توفیق داد وظیفه خود را در حد توان انجام دایدم، لذا وقتی شهید بروجردی گفت این ها به شما علاقه دارند، بیا و مسئولیت بیشتری را در سپاه عهده دار بشو؛ من هم اصلاً نه کار نظامی کرده بودم، نه آموزش نظامی دیده بودم، گفتم مسئولیت نمی پذیرم. گفتم حاضرم برایت حکم مربوطه را بنویسم، اگر اشتباه نکنم ظاهراً شهید بروجردی اصلاً نوشتند که شما به عنوان مسئول سپاه شهرستان کرمانشاه منصوب می شوید.

ان زمان شهید بروجردی مسئول سپاه غرب کشور شده بودند؟

نه، ایشان مسئول سپاه استان بودند، هنوز مسؤل سپاه غرب کشور نشده بود. اصلاً هنوز قرارگاه حمزه(ع) تشکیل نشده بود. شهید بروجردی آمده بود در کرمانشاه که اندک اندک اختلاف سلیقه هایی با معدودی از جوان ها داشتند که به من گفتند و من گفتم مسئولیت سپاه شهرستان کرمانشاه را نمی پذیرم اما به عنوان مصلح تلاش می کنم تا انشاالله یک الفت، محبت و یک نوع هم سویی برقرار شود که بحمدالله هم تأثیر کرد و کارها درست شد. بعداز مدتی هم دیگر عملاً شهید جعفری از سپاه کنار کشید و تهران هم بیشتر به شهید بروجردی تکیه می کرد؛ با توجه به شناختی که از آن بزرگوار داشت. شهید بروجردی جزو کمیته مستقبلین بود، در مدرسه علوی حفاظت از امام را به عهده داشت و حضرت امام هم مقداری از او شناخت داشتند. این بود که شهید بروجردی در کرمانشاه تثبیت شد، ما هم در سپاه بودیم و چند مدتی هم که شهید بروجردی به کردستان رفت. ما باز هم در سپاه فعالیت می کردیم که وقتی قضیه استخدام و حقوق و این جور چیزها پیش آمد، چون روحیه ما با استخدام و حقوق بگیر بودن سازگار نبود، از سپاه بیرون آمدیم شهید بروجردی مدتی مستقر شدند و بعد که ایشان نیز رفتند، آقای صحرایی آمد که دیگر قضیه جنگ پیش آمد و شهید جعفری گروهی را تشکیل دادند و داوطلبانه رفتند در قسمت تنگ حاجیان و تنگ کورک و تنگ قلاویزان که بعد هم این بزرگوار با میدان مین برخورد کردند و به شهادت رسیدند.
نحوه شهادت شهید جعفری هم با داستان عجیبی همراه بود. ایشان در حالت سجده مجروح می شود، در میدان مین هم قرار می گیرد و بچه ها عقب نشینی می کنند، همان طور به حالت سجده، روح همه آن بزرگواران شاد و یاد و نام شان زنده و جاوید.

از تشیع جنازه شهید چه چیزهایی یادتان است؟

خیلی باشکوه بود. جنازه مطهر شهید را اوردند در مسجد آیت الله بروجردی گذاشتند، جمعیت زیادی جمع شد.

نماز ایشان را چه کسی خواند؟

دقیقاً یادم نیست، ظاهراً ایت الله شهید اشرفی اصفهانی یا آقای عبدالخالق عبداللهی خواند. جنازه را بردند مقابل حسینه در گلزار شهدا و سپس در میان اشک و اندوه به خاک سپردند. منتها این شهید گرانقدر- تا همین چند سال پیش- مدت مدیدی در مظلومیت به سر می برد.

چرا؟

عرض کردم که ایشان با وجود سن کمش در انقلاب و حرکت های انقلابی در استان کرمانشاه کلاً نقش تعیین کننده و چشمگیری داشت اما بعد از آن که شهید شد شهید جعفری به سبب مظلومیتش تا حدی در گمنامی به سر برد تا پنج، شش سال گذشته که خوشبختانه اوضاع کمی تغییر کرد. سال گذشته که حضرت آقا تشریف آوردند ما توفیق نداشتیم، مکه مشرف بودیم، از شهید جعفری اسم بردند و انصافاً هم همانطور که شهید مظلوم بهشتی مظلوم بود، ایشان هم شهید مظلوم استان کرمانشاه است.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84